سمیه قاسمی پنجشنبه ۵ آذر ۱۳۹۴ - ۱۹:۰۰

خانواده‌ای ایلیاتی و عرب در صحرایی چادر زده بودند و به چراندن گله خود مشغول بودند. یك شب مقداری شیر شتر در كاسه‌ای ریخته بودند و زیر حصین گذاشته بودند. از قضا آن شب ماری كه همان نزدیكی‌ها روی گنجی خوابیده بود گذارش به زیر حصین افتاد و شیر توی كاسه را خورد و یك دانه اشرفی آورد و به جای آن گذاشت.

فردا كه خانواده ایلیاتی از خواب بیدار شدند و اشرفی را در كاسه شیر دیدند خوشحال شدند و شب دیگر هم در كاسه، شیر شتر كردند و در همان محل شب پیش گذاشتند. باز هم مار آمد و شیر را خورد و اشرفی به جای آن گذاشت و رفت.

این عمل چند بار تكرار شد تا اینكه مرد عرب ایلیاتی گفت: «خوبست كمین كنم و كسی را كه اشرفی‌ها را می‌آورد بگیرم و تمام اشرفی‌هاش را صاحب بشوم» شب كه شد مرد عرب كمین كرد. نیمه شب دید ماری به آنجا آمد مرد عرب تبر را انداخت كه مار را بكشد. تیر به جای اینكه به سر مار بخورد دم مار را قطع كرد و مار دم كنده فرار كرد. بعد از ساعتی كه مرد عرب به خواب رفت مار برگشت و پسر جوان او را نیش زد. ایلیاتی عرب صبح كه بیدار شد دید پسر جوانش مرده او را به خاك سپرد و از آن صحرا كوچ كرد.

بعد از مدتی قحط‌سالی شد. بیشتر گوسفندها و حیوانات مرد عرب مردند. مرد عرب با زنش مشورت كرد و عزم كرد كه برگردد به همان صحرایی كه مار برایشان اشرفی می‌آورد. به این امید كه شاید باز هم از همان اشرفی‌ها برایشان بیاورد.

القصه به همان صحرا برگشتند و مثل گذشته شیر شتر را در كاسه ریختند و در انتظار نشستند. تا اینكه همان مار آمد ولی شیر نخورد و گفت: «برو ای بیچاره عقلت بكن گم ـ تا ترا پسر یاد آید مرا دم، نه شیر شتر نه دیدار عرب».



شارژ سریع موبایل